از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۳۱)
داخل که شدم رفتم اتاق آقای کمالی خودم را معرفی کردم در حالیکه زورش میامد حرف بزند گفت روی نیمکت پشت در منتظر بمان. آقای آشنایی که گفتم دم در ورودی دیدمش هم همانجا نشسته بود. گفتم ظاهرا شما هم گذرنامه تان مخدوش شده. گفت آره افتاده داخل ماشین لباسشویی. سمت راست نیمکتی که روی آن نشسته بودیم، دری شیشه ای بود که روی آن زده بود بدون هماهنگی داخل نشوید. بعد از چند دقیقه کمالی که من واقعا از ظاهرش وحشت داشتم، آمد از جلوی ما وارد آن در شد و چندی بعد برگشت و گفت همینجا منتظر بمانید رئیس فعلا جلسه دارد. به سربازی هم که دم آن در ایستاده بود گفت که هر وقت جلسه جناب سرهنگ تمام شد باهاش هماهنگی کن و این دو نفر را بفرست پیش ایشون. کم کم سر حرف بین ما دوتا باز شد و از هر دری گفتیم هر دو دلمان آنقدر پر بود که غرق در حرف شدیم ولی من رویم نشد به این بنده خدا بگم چهرت برام خیلی آشناست. از اینکه وقت مردم برای مسئولین ارزش ندارد میگفت، از اینکه کار مردم را راه نمی اندازند. میگفت گذرنامه من و همسرم با هم آب خورده من را فرستادند اینجا اما از اونو براحتی عوض کردند. من از نگرانیم گفتم که نکند چه و چه باشد که ما را اینجا خواسته اند.......ادامه دارد
خیلی کش دار شد.
هر قسمت از قسمت قبل کمتر اطلاعات می ده.
شرمنده قول میدم زود تموم شه از شرم راحت شی