حرفهای خودمانی

سلام بر دوستان عزیز

حرفهای خودمانی

سلام بر دوستان عزیز

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۶۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۶۱)


فراستی خوشحال شد که بلاخره کارش راه میفته. تا اومد بره داخل دوباره همون سرباز دم در گفت سرهنگ هنوز جلسه داره یه کم دیگه منتظر بمونین. دیگه خیلی عصبانی شده بود مخصوصا از اینکه سیگارش خراب شده بود. یه چندتا فحش نثار کرد و بعد گفت میدونی من حتی تو دفتر رئیس صدا و سیما هم سیگار کشیدم و کسی هم جرات نکرده بهم حرفی بزنه و از این حرفا. میگفت که یه بار ممنوع التصویر شده و چطوری بلافاصله با رئیس حراست صدا و سیما تماس گرفته و چند تا فحش آبدار نثارش کرده خلاصه مجال نمیداد من راجع به سینما و سوالات توی ذهنم از اون سوال کنم. بلاخره صداش کردن داخل و رفت داخل. من حدود یک ساعت معطل شدم و کم کم داشتم نگران میشدم پیش خودم میگفتم نکند بنده خدا را بازداشت کرده باشند خیلی دیر کرد خوبه من پاشم جونم رو وردارم و فرار کنم بلا خره بعد از یک ساعت و نیم اومد بیرون.....ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۵۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۵۱)


خیلی راغب بودم راجع به آن برنامه چالش برانگیز هفت که بعد از جشنواره کن برگزار شده بود ازش سوالاتی بپرسم. آیا اینکه یک فیلم (کپی برابر اصل )با مزمونی کاملا غیر ایرانی که هیچ ربطی نه به کشور ما ونه به فرهنگ و مسائل روز آن دارد و تازه نه خود فیلم و نه کارگردان ایرانیش  (که بی تردید کیارستمی یکی از بزرگترین کارگردانان و فیلمنامه نویسان سینمای ایرانست)، بلکه هنرپیشه فرانسوی آن (ژولیت بینوژ) جایزه گرفته است، برای ما ایرانیان جای افتخار و مباهات دارد یا نه. آیا مسئولین و معاونت سینمایی وزارت ارشاد که در آنجا حضور بی فروغی داشتند باعث سرشکستگی ایران و ایرانی نشد و از این قبیل سوالات.... آقای فراستی که دهانش شدیدا بوی سیگار میداد و از اول که با او شروع به حرف زدن کرده بودم این موضوع برایم مشهود بود، قبل از اینکه شروع کنم به این سوالات گفت ای کاش میشد یک سیگار کشید. بالکنی را که آنطرفتر بود نشانش دادم خیلی خوشحال شد بلند شد رفت داخل بالکن و سیگاری روشن کرد یکی دو پک که به سیگار زد، سرباز دم در آمد و گفت آقای فراستی. سیگار را انداخت و بیدرنگ آمد و با تلخی گفت سیگارم را هم خراب کردند....ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۴۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۴۱)


خلاصه حدود یک ساعت هردومون یه ریز حرف میزدیم. سرباز دم در شیشه ای اومد و شغل ما رو پرسید گفتم دانشجو و آن آقا گفت مدرس و منتقد سینما بلافاصله شناختمش آقای فراستی بود مسعود فراستی که در برنامه هفت تلویزیون بعنوان منتقد و کارشناس حضور پیدا میکرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم استاد فراستی درست شناختم گفت بله گفتم از بدو ورود  چهره شما برام خیلی آشنا بود ببخشین نشناختم. تواضعش ستودنی بود که حدود یک ساعت با من دانشجو هم کلام بود ولی اصلا از اینکه کیه حرفی نزد. خلاصه از این به بعد موضوع بحثمون عوض شد اینقدر حرف و سوال تو ذهنم داشتم که نمیدونستم کدومو بگم. اولش اون گفت تو اداره گذرنامه توی حیاطش سیگاری روشن کرده بودم و مشغول کشیدن بودم که یه سرباز وظیفه اومد و به من گفت: چیکار میکنی؟ گفتم دارم بمب میذارم. گفت اینجا سیگار نکش برو بیرون و خلاصه شروع کرده بود به کل کل کردن با سربازه. ناگفته نمونه که آقای فراستی هم رک بود و هم کمی بد دهن.از فحش دادنم ابایی نداره. خلاصه میگفت رئیس اون بخش که منو میشناخت اومد گفت فراستی من مخلصتم سربه سر اینا نذار هر کار دیگه خواستی بکن و به سرباز وظیفه گفت برو پی کارت. بهش گفتم فکر نمیکنید بعد از قضایای یک سال اخیر صدا و سیما پیش مردم منفور شده باشه؟ کاملا تایید کرد. بعد گفتم پس شما چرا...؟ گفت اولا منم مثل بقیه دغدغه نان دارم( میگفت تا این سن هنوز نه خونه دارم نه ماشین) ثانیا اگه من نیام یه .... دیگه را میارن اونجا جای من. من حرف خودمو میزنم و اصلا ملاحظه ای نمیکنم.......ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۳۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۳۱)


داخل که شدم رفتم اتاق آقای کمالی خودم را معرفی کردم در حالیکه زورش میامد حرف بزند گفت روی نیمکت پشت در منتظر بمان. آقای آشنایی که گفتم دم در ورودی دیدمش هم همانجا نشسته بود. گفتم ظاهرا شما هم گذرنامه تان مخدوش شده. گفت آره افتاده داخل ماشین لباسشویی. سمت راست نیمکتی که روی آن نشسته بودیم، دری شیشه ای بود که روی آن زده بود بدون هماهنگی داخل نشوید. بعد از چند دقیقه کمالی که من واقعا از ظاهرش وحشت داشتم، آمد از جلوی ما وارد آن در شد و چندی بعد برگشت و گفت همینجا منتظر بمانید رئیس فعلا جلسه دارد. به سربازی هم که دم آن در ایستاده بود گفت که هر وقت جلسه جناب سرهنگ تمام شد باهاش هماهنگی کن و این دو نفر را بفرست پیش ایشون. کم کم سر حرف بین ما دوتا باز شد و از هر دری گفتیم هر دو دلمان آنقدر پر بود که غرق در حرف شدیم ولی من رویم نشد به این بنده خدا بگم چهرت برام خیلی آشناست. از اینکه وقت مردم برای مسئولین ارزش ندارد میگفت، از اینکه کار مردم را راه نمی اندازند. میگفت گذرنامه من و همسرم با هم آب خورده من را فرستادند اینجا اما از اونو براحتی عوض کردند. من از نگرانیم گفتم که نکند چه و چه باشد که ما را اینجا خواسته اند.......ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۲۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۲۱)


بر خلاف همیشه پیراهن آستین بلندی پوشیدم یه ته ریشی هم داشتم راه افتادم. دم در ایست بازرسی بود. تا از در داخل شدم بلافاصله سرباز وظیفه ای که آنجا بود گفت: بله ؟ کارتون ؟ گفتم آقای کمالی به من گفته اند که امروز ساعت ۹:۳۰ برای مصاحبه خدمتشان برسم. رو به فرد دیگری که آنجا ایستاده بود کرد و گفت : این هم مثل شما با کمالی کار دارد. برگشتم دیدم چهره این آقا به نظرم خیلی آشناست. خلاصه سرباز وظیفه برای بار چندم اسم و فامیل من و آن آقا را پرسید و گفت من الان میروم از آقای کمالی در مورد شما میپرسم  و باز میگردم. بی اختیار بهش گفتم یعنی خیال میکنی ما داریم دروغ میگیم که میخوای بری بپرسی. گفت اینجا مقررات دارد همینطوری نمیشود بری داخل. من هم که تجربه خوبی از بحث کردن با قشر نظامی و انتظامی نداشتم سکوت کردم. رفت و چند دقیقه بعد برگشت به ما گفت موبایلتان را تحویل دهید بعد هم ما را بازرسی بدنی کرد وتمام سوراخ سمبه های کیفهایمان را گشت. به سربازی که کیفم را بازرسی میکرد با لحن شوخی گفتم آخر تو این کیف را بلند کن وزنش را ببین چه چیزی میتواند داخل آن باشد؟ بمب ، اسلحه، چی؟ گفت وظیفه است به ما گفته اند بگردید ما هم وظیفه داریم کامل بگردیم . ادامه دارد.......

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۱)


به لطف چند قطره آبی که روی گذرنامه ام ریخته بود از اداره گذرنامه به پلیس امنیت عمومی تهران بزرگ معرفی شدم. نمیدانم شاید آب خوردن گذرنامه مصداق بر اندازی سخت یا نرم یا زبر یا.... باشد. وقتی از معاونت اطلاعات پلیس امنیت عمومی بهم اطلاع دادند که فردا صبح ساعت ۹:۳۰ برای مصاحبه و پاره ای توضیحات به آنجا بروم نگران شدم نه اینکه بترسم چون میگویند ندزد و نترس اما نگران بودم. دو احتمال وجود داشت یکی شرکت در راهپیماییهای سکوت بعد از انتخابات (ونک-پارک وی و هفت تیر-ولیعصر) که البته خیلی بعید بود چون راهپیماییها میلیونی بود وشناخت من از بین خیل عظیم جمعیت کار ساده ای نبود اما بلاخره احتمال ضعیفی وجود داشت. اما احتمال دوم که مرا بیشتر نگران میکرد و محتملتر هم بود پرونده سازی بود. هستند فرومایگانی که از کار پرونده سازی و حق را ناحق کردن ابایی ندارند و مزورانه از همین راه ارتزاق میکنند و وقتی پای منافعشان در میان باشد از بکار بستن هر تزویری فروگذار نمیکنند مخصوصا که چند روز قبل از این قضیه در تئاتر شهر تئاتری زیبا و تامل برانگیز بنام روال عادی دیده بودم که مزمونی بسیار نزدیک به همین موضوع داشت.....ادامه دارد

آب و آتش

آب و آتش


جمعه به اتفاق دوستان به پارک آب و آتش (بوستان حضرت ابراهیم) رفتیم. نام و فضای این پارک زیبا بی اختیار آدم را به یاد ابراهیم خلیل الله و زندگی پر فراز و نشیب او می اندازد. امتحانهای سختی که در طول زندگی با آنها روبرو شد و سربلند بیرون آمد. اما شاید بزرگترین آزمایش او جریان قربانی کردن اسماعیل بود که البته از این آزمایش هم سرافراز بیرون آمد. اما نمیدانم که ابراهیم عظیم الشان میدانست یا نمیدانست که سالها بعد یکی از نوادگانش در سرزمینی بنام نینوا تک تک فرزندانش، برادرانش، فرزندان برادران و خواهرانش و دیگر اصحاب با وفایش را تک تک به قربانگاه میفرستد اماقوچی از آسمان نمی آید که هیچ، بدنهای پاره پاره آنها را بازمییابد. او خود را هم به قربانگاه میبرد و هنگامی که رگهای گردنش در حال بریده شدن هستند آهسته نجوا میکند:

الهی رضا٬٬ برضائک و تسلیما٬٬ لامرک


حقیقتا کدام آزمون دشوارتر و چه کسی سربلندتر است ؟